آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

مزون آتریسا جون (track 1)

چند روز پیش مامانی رفته بود به اتاقم تا لباس هام و چک کنه یه وقت کوچولو نشن واسم یکهو یک سری لباس هایی رو که مامان جونم توی  سیسمونیم گذاشته بود توجه مامانی رو به خودشون جلب کردن، مامانی یه آهی کشید و گفتش که نکنه کوچیک شده باشن که از قضا دو تاشون اصلا تنم نشد واسه همین مامانی گفتش که بیا نانازکم تا باقی لباس ها کوچیک نشدن مامانی یه چند تا عکس از آتریسا جونش با لباس های خوشگلش بگیره و اینجوری مزون آتریسا جون راه اندازی شد ...
29 دی 1392

خوابیدن آتریسا جون وسط غذا خوردن (270 روزگی)

امروز وقتی مامانی داشت به من غذا می داد یه لحظه رفت تو آشپزخونه تا به غذا یی که روی گاز بود یه سر بزنه وقتی اومد تا بقیه ی غذای من رو بده تا بخورم با این صحنه مواجه شد الان مامانی صندلیم و خوابونده تا گردنم درد نگیره و راحت بخوابم دیشب وقتی کنار بابایی نشسته بودم و با وسیله ای که تو دستم بود بازی می کردم یکهو بابایی دستشو سمت من آورد و گفت بده به بابا، منم فوری گذاشتمش تو دست بابایی و واسه این کار کلی تشویق شدم بابایی چند بار دیگه این کار رو تکرار کرد تا اینکه مامانی جونم رو هم صدا زد و بهش گفت که من واسه اولین بار چه کاری انجام دادم بعد هر دوشون کلی ذوق کردن واسه این کار جدید من و من رو بوسیدن و خد...
28 دی 1392

کته خوردن آتریسا جون (267 روزگی)

امروز مامانی یه غذای جدید رو باید به برنامه ی غذایی من اضافه می کرد ولی چون این چند روزه حالم خوب نبود; دیروز که تب داشتم، دیشب هم تو خواب کلی جیغ زدم  مونده بود که چی کار کنه  واسه همین به بابایی گفتش که چه کاری انجام بده بهتره و بابایی هم گفت که اشکال نداره کته آتریسا جون رو درست کن این هم من و کته با گوشتم  اینم قبل از حاضر شدن کته است که مامانی داره من رو واسه خوردنش آماده میکنه      ...
25 دی 1392

تصوبر خودم رو کشف کردم (آتریسا جون 267 روزگی)

دیروز خیلی خوب نبودم حتی موقع ناهار، خوب که سوپم رو خوردم همه رو بالا آوردم واسه همین مامانی سینی قرمزه ی صندلیم و درآورد تا بشوردش و یادش رفته بود که امروز صبح بذاردش رو صندلیم و وقتی که من می خواستم صبحونه بخورم متوجه شدم که یه چیزی فرق کرده، بعد که دقت کردم دیدم سینی غذاخوریم عوض شده  داشتم به سینی جدید نگاه می کردم که تصویر خودم رو کشف کردم  مامانی هم که همین جور داشت به من نگاه می کرد و عکس می گرفت تا عکس العمل من رو ثبت کنه ...
25 دی 1392

تب کردن آتریسا جون(266 روزگی)

ظهر دیروز بعد از خوردن غذام مامانی بغلم کرد تا صورتم و بشوره ولی یکهو گفتش که چرا یه کوچولو داغی عزیزکم و فوری دمای بدنم رو با تب سنج گرفت که 37/5 بودش کلی ترسید  منتظر بابایی شد  تا از سر کار بیاد و بهش بگه که چی کار کنیم که یه وقت دماش بالاتر نره، وقتی بابایی اومد و قضیه رو فهمید فوری دمای من و گرفت و دید که 37/7 شده بعد به مامانی گفتش که استامینوفن باید بدیم. خیلی بی حوصله شده بودم و کلی نق می زدم، مامانی همش می گفتش که سرما که نخورده میشه از دندون بالاییش باشه، یعنی چی شده و هی دمای من و می گرفت و نگران تر می شد بعد از ظهر با مامانی به خونه ی مامان جونم اینا رفتیم اونجا هم کلی نق زدم  وقتی شب اومدیم خونه مامانی و بابایی...
24 دی 1392

آتریسا جون 264 روزگی

از دیروز بعد از ظهر مامانی چند تا لوبیا رو توی آب خیسونده بود تا امروز به سوپم اضافه کنه، چند وقتی میشه که عدس و ماش رو مامانی به سوپم میزنه ولی لوبیا، قراره که از امروز به برنامه ی غذایی من اضافه بشه الان هم دارم سوپی رو که مامانی واسم درست کرده با ماست می خورم واقعا خوشمزه است ( البته چند شبی که باز جیغ میزنم  و بدخواب شدم واسه همین مامانی با دایی امیرحسین جونم در این باره حرف زد و دایی هم گفتش که احتمال داره از همین حبوبات باشه چونکه هضمش واسه ما نی نی کوچولوها خیلی سخته) ...
22 دی 1392

آتریسا جون 261 روزگی

از امروز صبح واسه اولین بار صبحونه به جای فرنی مامانی یه غذای دیگه رو که اسمش سرلاک بود،به من داد تا بخورم،خوشمزه بود یعنی از امروز سرلاک هم به برنامه ی غذایی من اضافه شد  دیشب مامانی به بابایی جونم میگفتش که از فردا یه روز حریره بادام یه روز هم سرلاک آماده کنیم واسه صبحونه ی آتریسا جون    همین الان از خواب پا شدم واسه همین موهام ژولی پولیه ...
19 دی 1392

کلاه بوقی آتریسا جون (258 روزگی)

دفعه قبلی که با مامانی به آتلیه رفته بودیم یکی از خاله هایی که اونجاست یه عکسی رو به مامانی نشون داد و گفتش که اگه بتونی مدل این کلاه و واسه آتریسا جون بخری یا ببافی میشه چند تا عکس خوشگل دیگه از آتریسا جون بگیریم تا آلبومش متفاوت بشه  مامانی هم چند روزی که هفته پیش تعطیل بود کاموا خرید و این کلاه بوقی رو واسم بافت. دیروز صبح مامانی با آتلیه هماهنگ کرد که بعدازظهر من و به اونجا ببره تا با این کلاه عکس بگیرم، خلاصه دیروز بعدازظهر با مامانی به آتلیه رفتیم تا بقیه عکس ها رو بگیرم، مامانی باید لباس های من و در می آورد و فقط کلاه رو سرم می بود و عکس می گرفتم که بعدش خاله ایی که ازم عکس می گرفت رفت و یه لباس تور سفید با یه کلاه پاپانوئل واس...
16 دی 1392